درخواستی
ا/ت و جونگ کوک، زوجی بودند که به نظر می رسید تمام دنیا در کنار هم برایشان ساخته شده است. عشق آن ها مانند رودی آرام و عمیق بود؛ با تفاهم، احترام و اشتیاق فراوان نسبت به یکدیگر. آن ها پس از دو سال آشنایی، ازدواج کردند و خانه ای کوچک اما پر از نور خریدند. جونگ کوک در کارش موفق بود و ا/ت با شور و اشتیاق کارهای هنری اش را دنبال می کرد.
تنها سایه ی کوچک در این زندگی ایده آل، گذشته ی جونگ کوک بود. او هرگز دربارهی کودکی اش صحبت نمی کرد. هرگاه ا/ت سوالی میپرسید، جونگ کوک با لبخندی تلخ می گفت که خانواده اش را زود از دست داده و تمام عمرش را در محیطی بسته گذرانده است. ا/ت این سکوت را احترام به حریم خصوصی او می دانست و اصرار نمیکرد.
شش ماه از ازدواجشان گذشت. یک روز، ا/ت برای خرید به محله ی قدیمی تری رفته بود که دور از مرکز شهر بود. در یک کافی شاپ کوچک، صدای آشنایی از پشت سر شنید.
«جونگ کوک؟ چطور اینجا پیدات شده؟»
صدای پیرزنی مهربان بود که ا/ت هرگز او را ندیده بود. ا/ت با تعجب نگاه کرد؛ جونگ کوک پشت میز نشسته بود و رنگ از صورتش پریده بود. او سریعاً بلند شد و گفت: «عمه....ما باید بریم.» و تقریباً فرار کرد.
آن شب، ا/ت تمام شب بیدار ماند. آن پیرزن، با آن لحن آشنا، به وضوح جونگ کوک را می شناخت. سکوت جونگ کوک دیگر یک راز نبود؛ تبدیل به یک دیوار شده بود.
روز بعد، ا/ت تصمیم گرفت حقیقت را بیابد. او به آن کافی شاپ رفت و با احتیاط با پیرزن صحبت کرد. پیرزن که حالا متوجه شده بود جونگ کوک متاهل است، با دلی پر از غم ماجرا را شرح داد:
«جونگ کوک... او در پرورشگاه بزرگ شد. هیچ کس از والدینش خبر نداشت. او یکی از مودب ترین و سخت کوش ترین بچه هایی بود که وقتی من به عنوان داوطلب به آنجا سر می زدم ، میدیدم. او همیشه میگفت اگر روزی کسی را پیدا کند که واقعاً دوستش داشته باشد، از ترس طرد شدن، هرگز دربارهی آنجا حرفی نخواهد زد.»
سنگینی این حقیقت، قلب ا/ت را فشرد. او متوجه شد ترس جونگ کوک چقدر واقعی بوده است. او نمی ترسید که ا/ت او را به خاطر پول یا موقعیتش دوست داشته باشد؛ او میترسید ا/ت او را به خاطر ناتمام بودن گذشته اش، رها کند.
وقتی جونگ کوک شب دیرتر به خانه آمد، ا/ت منتظر بود. روی میز، لیوان چای گرم و عکسی قدیمی از یک گروه بچه در حیاط پرورشگاه بود؛ عکس همان پیرزن هم بین آن ها بود.
ادامه در کامنتا
تنها سایه ی کوچک در این زندگی ایده آل، گذشته ی جونگ کوک بود. او هرگز دربارهی کودکی اش صحبت نمی کرد. هرگاه ا/ت سوالی میپرسید، جونگ کوک با لبخندی تلخ می گفت که خانواده اش را زود از دست داده و تمام عمرش را در محیطی بسته گذرانده است. ا/ت این سکوت را احترام به حریم خصوصی او می دانست و اصرار نمیکرد.
شش ماه از ازدواجشان گذشت. یک روز، ا/ت برای خرید به محله ی قدیمی تری رفته بود که دور از مرکز شهر بود. در یک کافی شاپ کوچک، صدای آشنایی از پشت سر شنید.
«جونگ کوک؟ چطور اینجا پیدات شده؟»
صدای پیرزنی مهربان بود که ا/ت هرگز او را ندیده بود. ا/ت با تعجب نگاه کرد؛ جونگ کوک پشت میز نشسته بود و رنگ از صورتش پریده بود. او سریعاً بلند شد و گفت: «عمه....ما باید بریم.» و تقریباً فرار کرد.
آن شب، ا/ت تمام شب بیدار ماند. آن پیرزن، با آن لحن آشنا، به وضوح جونگ کوک را می شناخت. سکوت جونگ کوک دیگر یک راز نبود؛ تبدیل به یک دیوار شده بود.
روز بعد، ا/ت تصمیم گرفت حقیقت را بیابد. او به آن کافی شاپ رفت و با احتیاط با پیرزن صحبت کرد. پیرزن که حالا متوجه شده بود جونگ کوک متاهل است، با دلی پر از غم ماجرا را شرح داد:
«جونگ کوک... او در پرورشگاه بزرگ شد. هیچ کس از والدینش خبر نداشت. او یکی از مودب ترین و سخت کوش ترین بچه هایی بود که وقتی من به عنوان داوطلب به آنجا سر می زدم ، میدیدم. او همیشه میگفت اگر روزی کسی را پیدا کند که واقعاً دوستش داشته باشد، از ترس طرد شدن، هرگز دربارهی آنجا حرفی نخواهد زد.»
سنگینی این حقیقت، قلب ا/ت را فشرد. او متوجه شد ترس جونگ کوک چقدر واقعی بوده است. او نمی ترسید که ا/ت او را به خاطر پول یا موقعیتش دوست داشته باشد؛ او میترسید ا/ت او را به خاطر ناتمام بودن گذشته اش، رها کند.
وقتی جونگ کوک شب دیرتر به خانه آمد، ا/ت منتظر بود. روی میز، لیوان چای گرم و عکسی قدیمی از یک گروه بچه در حیاط پرورشگاه بود؛ عکس همان پیرزن هم بین آن ها بود.
ادامه در کامنتا
- ۱۳.۰k
- ۰۱ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۸)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط